برگزاری جلسه اخلاق حوزه علمیه حضرت ولی عصر (عج) خواهران بناب استان آذربایجان شرقی 12 آذر 98توسط حاج آقا باقری بنابی
اهمیت شرکت در جلسه اخلاق: شرکت در جلسه اخلاق ،سیره سلف صالح مابوده است .واقعا انسان گاهی تعجب می کند .مرحوم شیخ انصاری با آن مقام علمی وبا آن مقام تقوایی، روزهای پنج شنبه فقط برای شنیدن موعظه، منزل مرحوم سید علی شوشتری می رفتند که در رتبه شاگردان ایشان بوده است .
برگزاری کرسی آزاد اندیشی در نیم سال اول98در حوزه ولی عصرخواهران شهرستان بناب
برگزاری کرسی آزاد اندیشی در نیم سال اول98
موضوع: بحث فرادینی عفاف و حجاب آری یا خیر؟
استاد موافق: حجه الاسلام و المسلمین حاج آقا اصغری
استاد مخالف: حجه الاسلام و المسلمین حاج آقا قربانی
زمان: روز چهارشنبه 98/9/13ساعت 10
مکان:سالن اجتماعان حوزه علمیه بناب
محورهای کرسی:
*طرح ادله مخالفین حجاب *نقدادله مخالفین حجاب *طرح ادله عقلی و فکری حجاب
*کتب معرفی شده توسط اساتید برای مطالعه:*کتاب بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب (سید ابوالحسن مهدوی) * کتاب نامه ای به خواهرم ( آقای عدالتیان)
عهد
سرت که خلوت می شود ٬فرصت که به برنامه های روزانه ات اضافه میشود٬ دلت می خواهد زمین و زمان را زیر و رو کنی٬ یک کار خاص انجام دهی! انگار که از زندان رها شده باشی!
یک فرجه بین امتحانات و ترم جدید یعنی یک نفس راحت !
شاید اینقدر خسته ای که دلت می خواهد همه ی شب ها را بیدار بمانی و روزها را بخوابی وتلافی کنی کتاب بدست گرفتن های ایام امتحانات را و بیشتر کنار خانواده ات باشی. دلت هوای یک مسافرت می کند ! کجا؟ کنار ساحل؟ غروب کویر؟ نمی دانم تو باید به خودت رجوع کنی !
اما بی اختیار چیزی تو را سمت خودش می کشاند و تو دستت را چون طفلی مطیع در دست او می گذاری و روانه می شوی. وقتی خودت را می یابی میبینی که نشسته ای کنار کسی ! در نگاه اول حس می کنی هیچ شباهتی به او نداری . خوب که دقیق می شوی می یابی که بی شباهت هم نیستید. هرچند کوچک و ناچیز و شاید هم شباهتی در خور اهمیت!
مرور می کنی در گذشته وحال و زمان و مکان تا بیابی آنچه تو را به او نزدیک می کند. و به عبارت درس ادبیات وجه شباهت مشبه و مشبه به را!
عددش محدود است.با اندک تآمل به دست می آوری مجهولت را و می یابی همان وجه شبه را!
«انسان بودن»!
او انسان بود و تو هم.اما تو فقط در انسان بودن با او مشترکی. در حیوان ناطق بودن!
اما در چگونه انسان بودن چه؟؟؟
و برای پاسخ به این سوال تفاوت هاست که خودشان را نشان می دهند !دنبال عدد می گردی٬ به دست نمی ایددرست عکس شباهت.آنقدر زیاد است که روی شانه هایت سنگینی اش را احساس می کنی و سرت به زیر می افتد. صدای حسرت درونت را پرمی کند و جامه ی اندوه برتن لحظه ات می نشیند وقتی کلامش در گوش جانت طنین می اندازدو حسرت درونت عمیق تر می شود. همان جا میان دو لبت چیزی زمزمه می شود…ع…ه…د…!
می خواهی عهد ببندی و به قول باباها قول بدهی!
دستت از شدت سرما بی حس شده و تورا به خودت می اورد…
و تازه خودت را می یابی و چیزی را که تو را تا اینجا کشانده ناخود اگاه و بی اختیار.
امده ای به گلستانی که گلهایش همیشه زنده اند حتی در سردترین روز زمستان!
اینجا چقدر هوا خوب است . پر از ارامش.
نشسته ای کنار کسی…مزار شهیدی….که زینت دین است معنای نامش…
شهید تو را کشانده اینجا٬ دستت را گرفته و تو با او امدی…و یک راست نشانده ات کنار خودش…
تکیه زده ای به ستون کنار مزارش و خیره شده ای به او و داری به حرف هایش گوش می دهی…
و عهدت را تکرار می کنی …
و قول می دهی به خودت
به او
به خودت
نعمتي كه قدرش را نميدانيم …
امروز انتظار فرج اين است كه ما در حمايت از ولايت، صادق باشيم. اگر امام نيست، جانشين شايسته او وجود دارد. نعمتي است كه قدرش را نميدانيم. كساني كه صلاحيت دارند، تفاوت اين شخصيت را با شخصيتهاي مشابهش و با نزديكانش بسنجند، تا ببينند تفاوت چقدر است. اگر خداي متعال، اين نعمت را به ما نداده بود، با اینهمه تهاجم های پی در پی، تنها قدرت الهي اوست كه با دعا و توسل و سخنان حكيمانهاش، روحيه ايمان و اميد را در مردم ما نگه داشته، عزت اسلامي و غيرت ديني را در جامعه ما حفظ كرده است و جوانهاي ما صادقانه براي حفظ اين باورها و ارزشهاي اسلامي فداكاري ميكنند.
خدا نكند كه اين تعادل به هم بخورد؛ پروردگار هيچ ضمانتي نكرده كه اگر گروهي در يك زماني، صداقت داشتند، الي الابد آنها را به عزت برساند؛ مادامي است كه آن صداقت را دارند. اگر انحرافي پيدا كردند، مدتي به آنها مهلت ميدهد؛ اما اگر مسير را عوض كردند، بدانند كه خدا با كسي خويش و قومي ندارد.
براي اينكه حكومت اسلامي برقرار باشد و پرچم اسلام در سراسر عالم با عزت و افتخار برافراشته بماند، به فرج اجتماعي احتياج داريم. يعني مردم بايد صادقانه در راه اسلام تلاش كنند و عملاً به ثبوت برسانند كه ما حاضريم جان، مال و آبرويمان را براي حفظ اسلام بدهيم.
روایت
توی یکی از روزها بود که در گیر کارهای روزانه ام بودم که یک وقت صدایی به گوشم رسید.
قنبر قنبر کجایی؟ کمی دقیق شدم. دیدم صدای مولایم امیرالمومنین هست . خود را سریع به مولایم رساندم . عرض کردم جانم به قربان شما امری داشتید بامن ؟. فرمود: قنبر می خواهم برای خرید لباس به بازار بروم. بیا باهم برویم . عرض کردم چشم من پدر و مادرم فدای شما.
با مولایم وارد بازار شدم . رسیدیم به یک مغازه لباس فروشی . دیدم مولایم سریع از کنار مغازه رد شدند. متعجب شدم و علتش را پرسیدم . مولایم فرمود : وقتی به صاحب مغازه نگاه کردم، دیدم او مرا می شناسد و اگر از او خرید کنم ممکن است از گرفتن پول لباس خوداری کند و این برای مغازه دار زحمت و خسارت مالی است .
دیگر سکوت کردم با خود می گفتم کاش این سؤال را نمی پرسیدم .مغازه ها را نگاه میکردم که دیدم مولایم وارد مغازه می شود . مولایم نگاهی به من کرد و فرمود : قنبر صاحب این مغازه نیست و پسرش که مرا نمی شناسد در مغازه ایستاده برویم از او خرید کنیم.
مولایم از آن مغازه دو پیراهن گرفت . یکی را به دو درهم و دیگری را به سه درهم . بعد حضرت امیرالمومنین رو کرد به من و فرمود : قنبر این لباس سه درهمی را برای تو خریده ام و دیگری را برای خودم . عرض کردم قربانت شوم چرا لباسی که خوب و گران قیمت است را برای من؟ من هرگز چنین اجازه ای را به خودم نمی دهم که لباسم از لباس شما گران قیمت باشد و شما لباسی ارزانتر از لباس غلامتان را بپوشید . دیدم مولایم با کلماتی آرام بخش فرمودند: قنبر تو جوانی و آراستگی را داری و من شرم دارم که خودم را برتو برتری دهم . کم کم داشت از چشمانم قطرات اشک سرازیر می شد که مولایم فرمود: از پیامبرخداوند صل الله علیه و علی آله شنیدم که فرمود به غلامان خود همان لباسی را بپوشانید که خود می پوشید و از همان غذایی بدهید که خود می خورید.