روایت
توی یکی از روزها بود که در گیر کارهای روزانه ام بودم که یک وقت صدایی به گوشم رسید.
قنبر قنبر کجایی؟ کمی دقیق شدم. دیدم صدای مولایم امیرالمومنین هست . خود را سریع به مولایم رساندم . عرض کردم جانم به قربان شما امری داشتید بامن ؟. فرمود: قنبر می خواهم برای خرید لباس به بازار بروم. بیا باهم برویم . عرض کردم چشم من پدر و مادرم فدای شما.
با مولایم وارد بازار شدم . رسیدیم به یک مغازه لباس فروشی . دیدم مولایم سریع از کنار مغازه رد شدند. متعجب شدم و علتش را پرسیدم . مولایم فرمود : وقتی به صاحب مغازه نگاه کردم، دیدم او مرا می شناسد و اگر از او خرید کنم ممکن است از گرفتن پول لباس خوداری کند و این برای مغازه دار زحمت و خسارت مالی است .
دیگر سکوت کردم با خود می گفتم کاش این سؤال را نمی پرسیدم .مغازه ها را نگاه میکردم که دیدم مولایم وارد مغازه می شود . مولایم نگاهی به من کرد و فرمود : قنبر صاحب این مغازه نیست و پسرش که مرا نمی شناسد در مغازه ایستاده برویم از او خرید کنیم.
مولایم از آن مغازه دو پیراهن گرفت . یکی را به دو درهم و دیگری را به سه درهم . بعد حضرت امیرالمومنین رو کرد به من و فرمود : قنبر این لباس سه درهمی را برای تو خریده ام و دیگری را برای خودم . عرض کردم قربانت شوم چرا لباسی که خوب و گران قیمت است را برای من؟ من هرگز چنین اجازه ای را به خودم نمی دهم که لباسم از لباس شما گران قیمت باشد و شما لباسی ارزانتر از لباس غلامتان را بپوشید . دیدم مولایم با کلماتی آرام بخش فرمودند: قنبر تو جوانی و آراستگی را داری و من شرم دارم که خودم را برتو برتری دهم . کم کم داشت از چشمانم قطرات اشک سرازیر می شد که مولایم فرمود: از پیامبرخداوند صل الله علیه و علی آله شنیدم که فرمود به غلامان خود همان لباسی را بپوشانید که خود می پوشید و از همان غذایی بدهید که خود می خورید.